زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در برگشت به کربلا
شاعر : محمد فردوسی
نوع شعر : مرثیه
وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع
قالب شعر : غزل
هر روز و شب بر روی نی دیدم سرت را دیدم که زخمی کرده نیزه حنجرت را
یک قـافـلـه با سـوز و اشک و آه آمـد برخیز و بنگر حال و روز لشکرت را
بـا ظـرفـی از آب آمـده تـا کـه ربـابـه سـیـراب گـردانـد عـلـی اصـغـرت را
برخـیز ای نـور دو چـشـمم ای برادر تا که کـمـی آرام سـازی هـمـسرت را
بـگـذار تا شـرح سـفـر با تـو بـگـویـم بشـنـو کـمی از غـصّههای یاورت را
از کــوفـه و شـام بــلا ای داد بــیــداد رنـج اسـارت پـیــر کـرده دلـبـرت را
وقـتـی گـذر دادنـد مـا را بـیـن مــردم دیــدم ســر نــی گـریــۀ آب آورت را
دیـدم ز بام خـانه طـفـلی خـیره سر با سـنگی نشـانه رفـته چـشـمان ترت را
رقّـاصـههـای شـهـر را آورده بـودنـد تا در بیـارند اشک چشم خواهـرت را
تهـمت زدند و خـارجی خواندند ما را آتـش زدنـد آن جـا دل غـمپـرورت را
آن جا نـمیدانی چه زجری میکشیدم وقتی که نان میداد شامی دخترت را
با هـر صـدای خـیـزرانـی که میآمـد من مـیشـنـیـدم نـالـههـای مـادرت را
چـشــم عـلـمـدار حـرم را دور دیـدنـد ور نه به عنوان کـنیزی گـوهرت را!
جا مانـده گـنج سـیـنـهات کـنج خـرابه با خـود نـیــاوردم گـل نـیـلـوفــرت را
اینها همه یک گوشهای از ماجرا بود تـازه نـگـفـتـم روضۀ انـگـشـتـرت را
|